شعر سپید
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه نه آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد!
گنجه دیروزت پر شد از حسرت و افسوس و چه حیف...
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالیست!
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید در این خانه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا مانده به غم وعده این خانه مده..
August 8, 2014
0
0
0
زيبا بود...
August 7, 2014
0
0
Want to progress faster?
Join this learning community and try out free exercises!