خواهش می کنم نظم را به نثر ساده برگردانید
سر و چمان
سر و چمان من چرا میل چمن نمی کند؟
همدم گل نمی شود، یاد سمن نمی کند؟
دی گله ای زطره اش کردم و از سر فسوس
گفت که :''این سیاه کج ،گوش به من نمی کند
تا دل هر هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن، گوش به من نمی کند
باهمه عطف دامنت آیدم ازصبا عجب
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی کند
چون ز نسیم می شود زلف بنفشه پر شکن
وه که دلم چه یاد از آن عهد شکن نمی کند
دل به امید روی او همدم جان نمی شود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی کند
ساقی سیم ساق من گر مهم درد می دهد
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند
کشته ی غمزه ی تو شد حافظ ناشنیده پند
تیغ سزا ست هر کرا درد سخن نمی کند